خاطرات گمشده
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد!حتی مرا هم نمی شناسد!پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روزصبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...!
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |