سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خاطرات گمشده

سال تحویل شد...


نوشته شده در چهارشنبه 91/12/30ساعت 2:28 عصر توسط رها نظرات ( ) | |

سلام الهام

حالت چطوره؟

هنوز باورم نمی شه!!!

سال 92 هم اومد ما هنوز سفره هفت سین نداختیم...

هفت سین

اون تخم مرغهایی که تو پارسال تزیین کردی هنوز هست اونارو داریم ولی 5تاست چون تو پارسال یکی شو دادی به زن دایی آذر منم چه قدر ناراحت شدم یکی از اون خوشگلاش هم دادی گفتی اشکالی نداره یکی دیگه درست می کنم

اما فرصت نکردی درست کنی ...

نمی دونم چی بگم انگار همین دیروز بودد تو کنارمون بودی باورم نمی شه یه بغضی تو گلوم تو قلبم چه قدر سخته ، چه قدر سخته ،چه قدر سخته...

پارسال به همه چی فک می کردم جز اینکه آخرین سالی که تو هستی

ای خدا کمکم کن...

 


نوشته شده در چهارشنبه 91/12/30ساعت 2:22 عصر توسط رها نظرات ( ) | |

یه تصمیم گرفتم

می خوام از این به بعد بیام و با وبلاگم دردو دل کنم

می خوام از این به بعد حرفامو اینجا بگم ...

نمی دونم ...

شاید یه روز پشیمون شم شاید هم بگم چه کار خوبی کردم

 


نوشته شده در جمعه 91/12/25ساعت 8:14 عصر توسط رها نظرات ( ) | |

روز تولدم

اون روز خیلی ناراحت بودم

آخه پارسال همون موقع خواهرم الهام پیشمون بود برام کیک پخته بود منم دانشگاه بودم وقتی اومدم کلی اذیتم کردن و شادی کردیم...

ولی امسال اون دیگه نبود

نمی دونم باید چی بگم

بچه های دانشگاه می گفتن چه حسی داری تولدته ....

آخه هیچ کدوم از دوستام نمی دونن چه اتفاقی واسه زندگیم افتاده ...

اونا حتی روحشونم خبر نداره که من دارم چه شرایطی رو میگذرونم ....

چه حالی دارم ...

خیلی خوبه من دوست ندارم کسی بدونه

از یک ماه پیش از مامانم خواسته بودم واسم تولد نگیرن ...اصلا بهم چیزی نگن...

می خواستم حواس خودمو پرت کنم نمی دونی چه قدر سخته

نمی دونم می تونی بفهمی عمق این کلمه رو یا نه می تونی درک کنی یا نه

از چند روز پیش با خودم فکر می کردم اون روز کجا برم دوست داشتم برم یه جا زار زار گریه کنم

الهام امام زاده صالح رو خیلی دوست داره تصمیم گرفتم برم اونجا از صبح برم و شب بیام خونه تا از تبریکهای دیگران لبخند زورکی که بهشون میزنم راحت شم

رفتم با مترو تجریش اولین بار بود ایستگاه تجریش پیاده می شدم

خیلی گود بود ....

و خیلی بزرگ...

وقتی اومدم بیرون تو بازار که راه می رفتم همش یاد الهام بودم آخه یکی دوباری باهم رفته بودیم اونجا خیلی خوش میگذشت ...

نرسیده به حرم یه آقاه گل و کاکتوس میفروخت اونا رو که دیدم احساس کردم الهام رو دیدم

تازه و زیبا بودن ...

یه کاکتوس دیدم خیلی قشنگ بود نمی دونم چی شد ولی خودم حس می کنم الهام می خواست اونو بهم کادو بده

خریدمش باهاش رفتم تو حرم

نمی دونم چرا اینقدر اون کاکتوس رو دوست دارم تا قبلش فکر می کردم امسال روز تولدم بدترین روزیه که می گذرونم ولی اونقدر هاهم بد نبود آخه شبش الهام اومد تو خوابم خیلی خوشحال بود ...

صبح روز بعدش هم بهم یه کاکتوس هدیه داد نمی دونم ولی مطمئنم اون کادوی الهامه ....

خدایا شکرت ...

خدایا منو ببخش...


نوشته شده در جمعه 91/12/25ساعت 8:11 عصر توسط رها نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ