سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خاطرات گمشده

بعضی اوقات حتی کلمات هم نمی تونن حست رو بیان کنن

اینکه چی می کشی چه قدر چه قدر دل تنگی

ای خدا فقط تو می دونی من چقدر دلتنگم

 


نوشته شده در دوشنبه 92/2/30ساعت 12:50 صبح توسط رها نظرات ( ) | |

این شعری که فرستادم رو واسه الهام خونده بودم خیلی خوشش اومده بود ...

انگار همین دیروز بود...

بعضی اوقات دلم خیلی میگیره

چقدر خوبه بعضی موقعها جایی باشی که هیچ کس نشناسدت...

یه جایی که بتونی راحت گیره کنی، داد بزنی ،جیغ بکشی بگی خسته شدم بگی بسه دیگه

ای خدا منو ببخش

بعضی اوقات خیلی احساس خستگی و دلتنگی می کنم

الهام جونم خواهرم چقدر سخته زندگی بدون تو....

دلم واسط یه زره شده

ای کاش فقط یه بار دیگه فقط یه بار دیگه میدیدمت بغلت می کردم می بوسیدمت بوت می کردم

چه دنیایی شده

الهام مامان اینا رفتن مسافرت همشون رفتن ولی من نرفتم هرچقدر اسرار کردن نرفتم بهشون هم سفارش کردم به کسی نگن من خونه تنها هستم

تنهای تنها تو خونه بودم ...

به عکست که نگا می کردم میدیدم بهم اخم کردی

از دستم عصبانی بودی که نرفتم...اینو قشنگ تو چهرت می دیدم... ولی نمی دونم بدون هیچ دلیلی دوست نداشتم برم مامانو بابا ناراحت شدن

می دونم کار اشتباهی کردم ولی به خدا دست خودم نیست می خواستم یه مدت تنها باشم  اتفاقا بد هم نبود ولی دلم براشون تنگ شده بود خیلی آروز کردم که بهشون خوش بگذر حسابی هم خوش گذشت بهشون...

خداروشکر

فک کنم دو سه هفته پیش بود خوابتو دیدم صبح که بلندشدم واسه نماز بی اراده حسابی گریه کردم وقتی رفتم سر کلاس حسابی داقون بودم ...

خواب دیدم تو حالت خوب شده دوباره روزهای خوبمون برگشته بود ... دوباره هم شیش تایی دور هم جمع شده بودیم همش با خودم خدا خدا می کردم که خواب نباشه

ولی ولی من لعنتی خواب بودم هیچی واقعی نبود

ای خدا

ما دیگه هیچ وقت دور هم جمع نمی شیم یعنی دیگه هیچ وقت اون روزا برنمی گرده ؟؟؟

یعنی ما دیگه تورو نمی بینیم ؟

مامان داره کمکم بهنونه گیر میشه امروز نشسته جلوی قاب عکست داره گریه می کنه.نمی دونم بهش چی بگم نمی دونم اگه جای اون بودم چیکار می کردم خیلی دلش برات تنگ شده الی از دستت ناراحته که به خوابش نمیری

الهام جان برو به خوابش یه کم باهاش حرف بزن تا آروم تر شه به خواب ما هم بیا دل همه واسط تنگ شده....خیلی


نوشته شده در دوشنبه 92/2/30ساعت 12:24 صبح توسط رها نظرات ( ) | |

با کسی جزعشق همبازی نشو

 

پا به پای کودکی هایم بیا
کفش هایت رابه پا کن تا به تا
 
قاه قاه خنده ات را سازکن
بازهم با خنده ات اعجاز کن
 
پابکوب ولج کن وراضی نشو
با کسی جزعشق همبازی نشو
 
بچه های کوچه راهم کن خبر
عاقلی را یک شب ازیادت ببر
 
خاله بازی کن به رسم کودکی
با همان چادرنماز پولکی
 
طعم چای وقوری گلدارمان
لحظه های ناب بی تکرارمان
 
مادری ازجنس باران داشتیم
درکنارش خواب آسان داشتیم
  
یا پدراسطوره  دنیای ما
قهرمان باورزیبای ما
 
قصه های هرشب مادربزرگ
ماجرای بزبزقندی وگرگ 
 
غصه هرگزفرصت جولان نداشت
خنده های کودکی پایان نداشت
 
هرکسی رنگ خودش بی شیله بود
ثروت هربچه قدری تیله بود
 
ای شریک نان وگردو وپنیر!
همکلاسی! بازدستم رابگیر
 
مثل تودیگرکسی یکرنگ نیست
آن دل نازت برایم تنگ نیست؟
 
حال ما راازکسی پرسیده ای ؟
مثل ما بال وپرت راچیده ای ؟
 
حسرت پروازداری درقفس؟
می کشی مشکل دراین دنیا نفس؟
 
سادگی هایت برایت تنگ نیست؟
رنگ بی رنگیت اسیررنگ نیست؟
 
رنگ دنیایت هنوزم آبی است؟
آسمان باورت مهتابی است؟
 
هرکجایی شعرباران را بخوان
ساده باش وبازهم کودک بمان
 
بازباران با ترانه،گریه کن !
کودکی تو،کودکانه گریه کن!
 
ای رفیق روزهای گرم وسرد
سادگی هایم به سویم بازگرد!
 

نوشته شده در پنج شنبه 92/2/12ساعت 12:19 صبح توسط رها نظرات ( ) | |

الهام 17 روز دیگه تولد لیلاست براش می خوای چیکار کنی

نامرد تولد من که نیومدی

حداقل به اون سر بزن الهام کاش جای تو من رفته بودم آخه تو خیلی از من مفیدتر بودی خیلی کمک مامان بودی

من تنهایی کجا برم واسش کادو بخرم ای خدا

چی بخرم بعضی موقعه هام دلم واسه لیلا خیلی می سوزه آخه تو بیشتر از من باهاش بودی تازه از موقعی هم که تو رفتی همش تو خونست جای خاصی هم نمی ره فقط سه شنبه ها و جمعه ها با ماشین میان پیش تو عصر ها همم تا پارک بعضی موقع ها ...

ولی خدایی خیلی خیلی بیشتر از من جای خالی تو رو پر می کنه خیلی کمک مامانه خدا خیرش بده بعضی موقع ها فکر می کنم اگه اونم نبود یا تا حالا ازدواج کرده بود چی می شد

الهام چند هفته پیش خواب دیدم ازدواج کرده رفته خونه خودش ....

توخواب داشتم گریه می کردم وقتی از خواب بلند شدم دیدم صورتم خیسه ...

من خیلی دوستش دارم همیشه فکر می کردم اگه روزی لیلا بره تو هستی من وتو با هم ولی فکر نمی کردم تو زودتر بری و  منو تنها بذاری اگه اون بره من چیکار کنم ؟

راستی دیروز لیلا کیک درست کرد همه خوشحال شده بودیم یاد تو افتادیم به خدا اولین گازی که زدم احساس کردم تو با دستای قشنگت اونو درست کردی یه لحظه همه چیز یادم رفت....

ای خدا ....

الهام غم تو منو می کشه مطمئن باش الهام بهم سر بزن

بیا منو با خودت ببر دلم برات یه ذره شده

الهام یادته تایپت خوب شده  بود دیگه با کیبرد لب تاپ من که فارسی نداشت می تونستی بنویسی الهام با ورم نمی شه

هیچ کدوم از رفیقام صمیمیم حتی حتی صراغم رو هم نگرفتن

چقدر خوب می تونم اینجا برات بنویسم آرومم میکنه

خدارو شکر


نوشته شده در سه شنبه 92/2/3ساعت 9:44 عصر توسط رها نظرات ( ) | |

سلام الهام

من اومدم عزیزم

اصلا حالم خوب نیست

دیروز خوابتو می دیدم

ای خدا

نمی دونم چرا اینقدر بعضی روزهها بی انگیزه می شم

الهام نامه هام بهت میرسه تو رو خدا جواب بده

الهام من چیکار کنم خواهرم

تورو خدا  بیا عزیزم  دلم واسط تنگ شده بعضی اوقات خیلی دلم هواتو می کنه

دوشنبه از خواب بلند شدم دارم گریه می کنم احساس می کنم وقتی اینجا می نویسم داری گوش میکنی.آروم تر می شم دوست دارم بشینم زار زار گریه کنم خدایا منو ببخش

خدایا منو ببخش خدایا منو ببخش فقط دلم بعضی موقع ها خیلی تنگ می شه به خدا دست خودم نیست

الهام من بدون تو چیکار کنم هیچکی از دل داغ من خبر نداره قلبم داره داغون می شه قلبم یه مدته درد می کنه می سوزه به خدا دست خودم نیست یه مدت یه طرف بدنم درد می کنه از سرم گرفته تا کتفو بازو دستم

اصلا حوصله کسی رو ندارم نمی خوام با کسی حرف بزنم می خوام تنها باشم چیکار کنم نمی خوام نمی خوام نمی خوام فراموشت کنم نمی تونم فراموشت نکنم نمی دونم چیکار کنم

لازم نکرده نمی خوام با کسی حرف بزنم

بعضی موقع ها دیونه می شم دست خودم نیست دیگه تحمل چیزیو ندارم نمی تونم مثل گذشته صبور باشم بگم بخندم  خوشحال باشم

حوصله درس خوندنم ندارم

الهام جان کجایی چرا نمی یای من هم ببری پیش خودت ای خدا تو رو به بزرگیت تورو به مهربونیت منو از پدر و مادر و خواهرو برادرم زودتر ببر

به خدا دیگه تحمل ندارم

دوست دارم تو جونی برم عمر طولانی نمی خوام از اطرافیانم ....

نمی خوام زیاد تو این دنیا باشم


نوشته شده در سه شنبه 92/2/3ساعت 9:25 عصر توسط رها نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ