سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خاطرات گمشده

سلام

بازم اومدم امتحاناتم نصفش تموم شده دوتا دیگش مونده اونم واسه تیره!

اصلا حس درس خوندن ندارم نمی دونم چرا؟؟؟

اصلا حوصلشو ندارم تا اینجا که با یاری خداوند امتحاناتم رو خوب دادم ولی واقعا واسه این دوتای آخری حسشو ندارم نمی دونم چرا ...

چم شده ؟

وقتی میام اینجا حس خوبی دارم !!!

احساس می کنم یکی داره به حرفام گوش می کنه مثل این آدمهای پخته و باتجربه که وقتی باهاشون حرف می زنی با یه آرامشی تو نگاهشون دارن به حرفات گوش میدن !

و فقط با همون نگاهشون بهت کمک می کنن ! بدون اینکه حرف بزنن ! چه خوب من هیچ وقت با کسی دردو دل نکردم  اینجا تنها جایی که با خیال راحت می تونم حرف بزنم... و بعدش پشیمون نباشم که کاش فلان حرفو بهش نگفته بودم !

خدایا شکرت ... بابت همه چی...

وقتی خوب فک می کنم می بینم خدا واقعا خیلی دوستم داشته ، خیلی کمکم کرده!

تو پست قبلی فک کنم اینجا بود داشتم می گفتم مهندسی نرم افزار و با اینکه خیلی خونده بودم خوب ندادم نمرش اومد خدارو شکر واقعا خستگیم در رفت 19.25 شده بودم !

خودم باورم نمی شد !

خدارو شکر

 نمی دونم چم

یکی تو دانشگاه  یه بنده خدایی این رفتاراش یه طوری بود مثلا بدون اینکه من چیزی بهش گقته باشم راجع به تولدم اون می دونست و بهم تبریک گفت !!!

وقتی کلاسی تعطیل می شد می گفت خانم ... شما مرید؟

یا بهم ایمیل داده بیدارید؟ ساعت 12 اینطورا بود ...

یا یسری ایمیل داده میگه اگه آخر هفته بخوایم بریم بیرون شما می تونید بیاید؟؟

یسری کلاس انقلاب داشتیم اومد گفت شما چه ساعتی میرید سرکلاس گفتم 2 گقت ایول پس می بینیمتون... بعدش که رفتم سر کلاس دیدم اون سر ساعت قبلی بود وقتی کلاس تموم شد رفت !!!

یا کارای دیگه و توجه های اینطوری ... البته من زیاد خودمو درگیر کاراش نمی کردم چون نه حوصله این مسائلو دارم نه می تونم رو اینجور آدما حساب کنم!!!

وقتی خیلی بی محلیش می کردم یه طوری با نگاه می کرد پشت نگاهش یجور تنفر بود !!! و وقتی محلش می کردم بهتر می شد

من بلاخره سر از این رفتارش در نیاوردم ؟؟؟

نفهمیدم بلاخره از من بدش میاد یا خوشش میاد ؟؟؟ البته واسم زیاد مهم نیست یعنی قبلا مهم بود یه ذره ولی دیگه نیست

حالا به دوستم ایمیل داده میگه یه روز قرار بذار بریم سینما !!!!!!!!!!!!!

من واقعا نمی دونم این آدما چطوری فک می کنن ؟ چطوری می تونن به خودشون اجازه هر کاری رو بدن؟؟؟

مثلا می خوان کی رو بذارن سر کار ؟؟؟؟

خلاصه از این ماجراهای اینطوری بود....

می بینی الهام میبینی خواهرم می بینی چه دنیایی داریم ! می بینی چه آدمایی داریم می بیینی عزیزم !

ای خدا

نمی دونم چی بگم نمی خوام در گیر این دنیا بشم نمی خوام با این آدما برم ....

 میخوام بیام پیش تو خدا ...قبولم کن .... دستمو بگیر

تنهام نذار ... منو جا نذارین ... منم با خودتون ببریید الهام جان مگه قرار نبود با هم بریم ؟؟؟

پس تو چرا زودتر رفتی پس من چرا جا موندم من اینجا چیکار می کنم ؟؟؟ تو کجایی پس من چیکار کنم با این دلتنگی؟؟؟

من چیگار کنم با این خود مردم من چیکار کنم با حسی که با رفتن تو مرد با رفتن تو نابود شد با این بی انگیزگی چیکار کنم ؟؟؟ با دل تنگ مامان چیکار کنم ؟؟ با دلتنگی لیلا با بی تابی بابا با دلتنگی محمد با تنهایی که با رفتن تو ما رو خانوادمونو اسیر خودش کرد چیکار کنم آبجی ....

با خاطرات چیکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

با آرزوهات چیکار کنم با لباسات با عکسات با عروسکات با موبایلت با کتابات با دلم چیکار کنم خواهرم ای خدا ............................

چیکار کنم ؟


نوشته شده در یکشنبه 92/3/26ساعت 11:21 عصر توسط رها نظرات ( ) | |

نمی دونم چی باید بگم بعضی موقع ها میگم اصلان این همه به آب و آتیش زدن واسه چی ؟؟؟

راستی مدیر مدرسه انرژی اتمی رو نمی دونم میشناسی یا نه اونم امروز آگهی ترحیمشو تو روزنامه دیدم!

خدا بیامرزدش...

خدا همه اسیران خاک رو بیامرزه...

امیدوارم خدا من رو هم بیامرزه...

بعضی از بچه ها انقدر نسبت به درس و گرفتن نمره بالا بی انگیزه رفتار می کنن که بعضی موقع ها این انرژی شون رو بقیه هم تاثیر میذاره...

بعضی موقع ها دارم درس می خونم یهو می خوام گریه کنم فک کن وسط درس ولی اصلان دلیلش ربطی به درس نداره...

بعد یهو ادامه می دم به خوندن

فک کنم اینا علائم دیوانگی باشه نمی دونم

امروز ظهر قبل از اینکه برم دانشگاه داشتم نماز می خوندم لیلا هم داشت می رفت بالا  منم فک کردم رفته یهو زدم زیر گریه اما بی صدا از سجده که بلند شدم دیدم لیلا هنوز نرفته و حرکت منو دیده!

حالا منم دارم خودمو میزنم به او ن راه که نه من گریه نمی کردم اونم داره می گه اگه سر نماز گریه کنی نمازت باطله ها ....

منم خجالت کشیدم خودم زدم به اون راه  که فک کنه اشتباه کرده

دوست ندارم جلوی کسی گریه کنم ....

این خستگیه امتحان امروز واقعا رو شونه هام مونده خیلی بده کلی زحمت بکشی بد آخرش اینطوری بشه........!!!!!!!11

من ترم اول واسه ریاضی مهندسی خیلی زحمت کشیدم با اینکه حالم اصلا خوب نبود ولی با بچه ها قرار می ذاشتیم دانشگاه تا ریاضی کار کنیم پاس شیم

خلاصه حسابی به هر نحوی بود خوندیم

رسیدم شب امتحان مهندسی اون شب  من حالم خوب نبود داشتم دیونه می شدم فکر الهام از ذهنم بیرون نمی رفت همه فرمولها رو حفظ بودم همه تمرینها رو کار کرده بودم

اینم شانس ماست روز امتحان شد گفتم من تلاشمو کردم

رفتم ساده ترین سوالم نتونستم حل کنم فک می کنی چند شدم 6 شدم من برای اولین بار تو تمام سالهایی که درس خونده بودم ریاضی مهندسی رو با نمر 6 افتادم

می دونی یعنی چی یعنی تمام اون خوندنا تلاشها و زحمت ها کشک ...

استاد ریاضی مهندسی تنها استادی بود که من ماجرای خواهرم رو بهش گفته بودم دلیل مشکی پوشیدنم رو می دونست حتی کمک نکرد من نیوفتم .....

مهم نیست شاید اصلا حرفم رو باور نکرده

ای کاش که واقعا همش دروغ بود ...... ای کاش

ای خدا ...........

حالا این درس هم شر شده نمی دونم کجا برم واسه تابستون بگیرمش

اگه جایی ارائه کنن؟؟

نمی دونم شاید اصلا کار خوبی کرد نمی دونم ....


نوشته شده در دوشنبه 92/3/13ساعت 11:6 عصر توسط رها نظرات ( ) | |

سلام

من اومدم نمی دونم نمی دونم چه روز گاری شده ...

2 روز پیش پدر یکی از همسایه ها فوت کرد ! نه جون نبود میگن نزدیک 60 یا 70 بوده .دخترش تو کوچه اومده بود خودش می زد!

منم باید 2 ساعت دیگش میرفتم امتحان می دادم حالم خیلی بد شده بود دیگه جدیدا نمی تونم خودم کنترل کنم زود گریم می گیره دست خودم نیست

زود عصبی میشم جدیدا هم که الان حدود سه هفته میشه احساس خفگی می کنم به حدی که انگار یکی گلومو گرفته دارم خفه می شوم

امروز ساعت سه امتحان داشتم هر چی می خوندم البته خیلی خونده بودم بازم احساس می کردم تمرکز ندارم احساس می کردم هیچی نخوندم می خواستم واسه جبران ترم گذشته هم که شده این ترم معدلم بره بالا اخه این درسه سه واحدی بود خیلی تو معدل تاثیر میذاره

ولی زیاد خوب ندادم نمی دونم من خیلی زحمت کشیدم نمی دونم چرا اینطوری شد ؟ نمی دونم دیگه واسم مهم نیست ...

امروز از درون لرزش داشتم یعنی قبلان هم اینطوری بود ولی نه به این شدت به حدی بود که اصلا دستان می لرزید نه استرس نداشتم اصلا نمی دونم ولش کن

فک کنم اعصابم ضعیف شده...

 


نوشته شده در دوشنبه 92/3/13ساعت 10:10 عصر توسط رها نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ