سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خاطرات گمشده

امیدوارم یه روزی این مطالب رو نمی دونم حتی شده تصادفی بخونی

اینجا تنها جاییه که می تونم تمام حرفها مو بزنم و خیالم راحت باشه که کسی من رو نمی شناسه تا هی به روم بیاره دیدی گفتم براشون اینقدر از خودت مایع نزار ...

من فکر می کردم اون چون معلممه آدم خوبیه می تونم بهش اعتماد کنم فکر می کردم می تونم اونا رو مثل خانوادم دوست داشته باشم نمی دونستم من برای اونا اصلا ارزشی ندارم من فقط یه بازیجه بودم .

نمی دونم شاید تقصیر خودم نمی خواستم مثل بچه ها با من رفتار کنه تو محیط کارم نمی خواستم مثل تازه کارها با من رفتار کنه دوست نداشتم بگه همه بچه ها تو این سن وسال اینطوری اند

نمی خواستم فک کنه خیلی منو می شناسه ، تمام حرفهایی که می زنه درسته تمام فکرایی که می کنه درسته .اما اون نفهمید و یه جور دیگه برداشت کرد فک کرد من مغرور شدم دارم بهش بی احترامی میکنم ....

من از ته دل دوستشون داشتم تمام تلاشمو می کردم تا خوشحال و راضی باشن از کارم

اون حتی فک نکرد بابا شاید تو شرایط خوبی نیست ، شاید درساش زیاده شاید هنوز با این موضوع کنار نیومده که چه بلایی سرشون اومده ،  اون بعد از گذشت 29 روز تو بیمارستان و به نتیجه نرسیدن و اونم تو تابستون تو اون گرما تو ماه رمضون با این مصیبتی که براشون به وجود اومد حتی فرصت یه استراحت روحی روانی مناسب رو نداشت یه کم بهش فرصت بدم اصلا بهش بگم بابا تو چته چرا به من زنگ نمی زنی اصلا اینه جواب زحماتم اینهمه تو مراسمتون اومدم و رفتم ...

بهش بگم دیونه شدی اصلا چرا اینقدر طلب کاری دیگه چیکار باید برات می کردم که نکردم حداقل یه روز وقت بذارم ببینمش بهش فوش بدم ...

بگم منم درد تورو کشیدم می دونم چی میگی چه حالی داری فقط برای اینکه وجدان خودم راحت شه یه روز نبرمش بهشت زهرا و دیگه نبینمش تا چهلم و حاجی حاجی مکه ...

بگم راستی برادم نتونست بیاد بیمارستان به این خاطر بود یا اصلا نتونستم بهش بگم باهاش دعوام شده بود...

میگم خوبه حالا خودش یه بار تو همچین شرایطی بوده یعنی واقعا نمی تونست یه کم رفتار منو درک کنه

تازه من چیزی بهش نگفته بودم فقط بعد از چهلم دیگه بهش زنگ نزدم نمی خواستم حرفی بزنم که بعدا پشیمون بشم من اونو دوست داشتم براش می خواستم رفیق باشم نه شاگرد ...

برام محترم بود من می خواستم باهاش صمیمی باشم از داشتن همچین رفیقی خوشحال بودم باهاش تو کارا و برنامه هام مشورت می کردم

من داقون بودم حالم بد بود زندگیم بی معنا شده دیگه انگیزه ای ندارم ...

باید چیکار می کردم

روزی که اومد بهم زنگ زد سر کلاس بودم ریاضی مهندسی (ازش هیچی نفهمیدم)

می تونستم برم بیرون جوابشو بدم نمی خواستم می دونستم برای کار احتمالا دوباره ازم خطا گرفته

اون سه هفته بود نمی اومد مدرسه

منم سعی کرده بودم تو این مدت کارای عقب افتادش را انجام بدم تا مشکلی پیش نیاد

اون ناراحت شده بود

بعد از 14 یا 15 دفعه ای که زنگ زده بود بلاخره کلاسم تموم شد رفتم بیرون جوابش و دادم اولش خوب حرف می زد آرام بود بهم گفت می تونی بیای

منم خیلی عصبانی شده بودم از کارش از اینکه این همه سر کلاس زنگ زده بود پیش خودش نگفته بود شاید نمی تونه جواب بده شاید جای ناجوریه ...

البته بعد از اینکه جواب دادم گله کرد که چر ا جواب ندادی ... گفتم سر کلاس بودم ...گفت خوب وصل می کردی من بفهمم من چیزی نگفتم ....گفت چرا زنگ نزدی گفتم شارژ نداشتم باید می رفتم طبقه 6

نمی تونستم گفت مهم نیست و ادامه داد...

گفتم نه الان دانشگاه هستم تا آخر شب کلاس دارم

گفت چرا فلان کاررو کردی گفتم شما نبودی مجبور شدم

کفت جرا این برگه اسم نداره گفتم نمی دونم مطمئنی من اونو گرفتم گفت جز تو و فلانی کس دیگه نمی تونسته بگیره گفتم پیداش می کنیم چون دقیقا عین همین مشکل پارسا اتفاق افتاده بود درست شد ...

خلاصه کلی بهانه گرفت هر چی هم من می گفتم قبول نمی کرد دلایل من توجیهش نمی کرد فقط حرف خودشو قبول داشت

منم دیدم هرچی میگم قبول نمی کنه

گفتم اگه می بینی خطا ها و اشتباهاتم زیاده دیگه نیام من


نوشته شده در دوشنبه 91/11/23ساعت 6:49 عصر توسط رها نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ