سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خاطرات گمشده

این شعری که فرستادم رو واسه الهام خونده بودم خیلی خوشش اومده بود ...

انگار همین دیروز بود...

بعضی اوقات دلم خیلی میگیره

چقدر خوبه بعضی موقعها جایی باشی که هیچ کس نشناسدت...

یه جایی که بتونی راحت گیره کنی، داد بزنی ،جیغ بکشی بگی خسته شدم بگی بسه دیگه

ای خدا منو ببخش

بعضی اوقات خیلی احساس خستگی و دلتنگی می کنم

الهام جونم خواهرم چقدر سخته زندگی بدون تو....

دلم واسط یه زره شده

ای کاش فقط یه بار دیگه فقط یه بار دیگه میدیدمت بغلت می کردم می بوسیدمت بوت می کردم

چه دنیایی شده

الهام مامان اینا رفتن مسافرت همشون رفتن ولی من نرفتم هرچقدر اسرار کردن نرفتم بهشون هم سفارش کردم به کسی نگن من خونه تنها هستم

تنهای تنها تو خونه بودم ...

به عکست که نگا می کردم میدیدم بهم اخم کردی

از دستم عصبانی بودی که نرفتم...اینو قشنگ تو چهرت می دیدم... ولی نمی دونم بدون هیچ دلیلی دوست نداشتم برم مامانو بابا ناراحت شدن

می دونم کار اشتباهی کردم ولی به خدا دست خودم نیست می خواستم یه مدت تنها باشم  اتفاقا بد هم نبود ولی دلم براشون تنگ شده بود خیلی آروز کردم که بهشون خوش بگذر حسابی هم خوش گذشت بهشون...

خداروشکر

فک کنم دو سه هفته پیش بود خوابتو دیدم صبح که بلندشدم واسه نماز بی اراده حسابی گریه کردم وقتی رفتم سر کلاس حسابی داقون بودم ...

خواب دیدم تو حالت خوب شده دوباره روزهای خوبمون برگشته بود ... دوباره هم شیش تایی دور هم جمع شده بودیم همش با خودم خدا خدا می کردم که خواب نباشه

ولی ولی من لعنتی خواب بودم هیچی واقعی نبود

ای خدا

ما دیگه هیچ وقت دور هم جمع نمی شیم یعنی دیگه هیچ وقت اون روزا برنمی گرده ؟؟؟

یعنی ما دیگه تورو نمی بینیم ؟

مامان داره کمکم بهنونه گیر میشه امروز نشسته جلوی قاب عکست داره گریه می کنه.نمی دونم بهش چی بگم نمی دونم اگه جای اون بودم چیکار می کردم خیلی دلش برات تنگ شده الی از دستت ناراحته که به خوابش نمیری

الهام جان برو به خوابش یه کم باهاش حرف بزن تا آروم تر شه به خواب ما هم بیا دل همه واسط تنگ شده....خیلی


نوشته شده در دوشنبه 92/2/30ساعت 12:24 صبح توسط رها نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ